به وبلاگ سلام عزیز خوش آمديد

عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
دانستنیها و مطالب گوناگون
دانستنی از همه جا
دانستنیهای مذهبی
دانستنیهای علمی
دانستنیهای خانه داری
پلاکهای خودرو در ایران
گوناگون از همه جا
سودان
اطلاعاتی راجع به سودان
جدول پروازهای سودان
پیامک
انواع پیامکهای طنز.ادبی.عاشقانه
دعا-زیارت (متون)
دعا
زیارت
حديث
عکس و تصویر
عکسهای طنز
سرگرمی
العربي
القصص و العبر
هل تعلم؟
متنوع
ENGLISH
story
sweet life
ETC
داستان راستان
اضافات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 248625
تعداد مطالب : 295
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

آخرین مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com

سلام

شگفتی آفرینش

جهان پهناور

پس از کلیک بر روی لینک زیر صبر کنید تا سایت کاملا بارگذاری شود ، آنگاه با چرخاندن دکمه میانی ماوس ، شگفتی آفرینش را مشاهده کنید.ببینید ما در کجای جهان هستی قرار داریم:

http://htwins.net/scale2/

[+] نوشته شده توسط رضا در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:جهان پهناور,عالم,دنیا,کیهان, در ساعت 12:2 | |
لالایی آرام بخش

 

 

 

 

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از

اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

 

 

 

 

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم :.. 

 

 

[+] نوشته شده توسط رضا در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:خروپف,داستان, در ساعت 11:11 | |
خاطره ای از اسارت

نوشتار زیر خاطره ای از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی، برگرفته از كتاب حماسه‌های ناگفته ـ صفحه90 -88است.

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.
او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چیست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:اسیر,اسارت,خاطره,ابوترابی, در ساعت 15:37 | |
طلاق.حتما بخوانید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با بیان این داستان به دیگران شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:طلاق,ازدواج,داستان, در ساعت 15:27 | |
دوست وفادار
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت و ...
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی.
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز
زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

 

 

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:جنگ جهانی,دوست, در ساعت 14:6 | |
سرگرمی

تلاش کنید نشانگر ماوس را به صورت این مرد نزدیک کنید:

http://www.selfcontrolfreak.com/slaan.html

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:سرگرمی, در ساعت 13:16 | |
بهترین دوران زندگی
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي مي‌شدم. وارد شدن به دهه‌اي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون مي‌ترسيدم که بهترين سال‌هاي زندگيم را پشت سر گذاشته‌ام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه مي‌رفتم. من هر روز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه مي‌ديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسي مي‌کردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم. به همين خاطر، علت امر را جويا شد.
به او گفتم که از وارد شدن به سن سي سالگي احساس نگراني مي‌کنم. با خود فکر مي‌کردم که وقتي به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگي گذشته‌ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم : ببينم، بهترين دوران زندگي شما چه موقعي بود؟
نيکولاس بدون هيچ ترديدي پاسخ داد: جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
- وقتي که کودکي بيش نبودم و در اتريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگي مي‌کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- وقتي که به مدرسه مي‌رفتم و چيزهايي ياد مي‌گرفتم که الان مي‌دانم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- وقتي که براي نخستين بار صاحب شغلي شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقي دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- وقتي که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- جنگ دوم جهاني شروع شد، من و همسرم براي نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم. موقعي که با هم صحيح و سالم، روي عرشه کشتي نشسته، عازم امريکاي شمالي شديم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- موقعي که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن زمان بهترين دوران زندگي من بود.
- موقعي که پدري جوان بودم و بچه‌هايم جلوي چشمانم بزرگ مي‌شدند، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
- و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط مي‌کنم و زنم را به اندازه‌اي که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگي من است.
هيچ چيز ارزشمند‌تر از همين امروز نيست.
[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:زندگی,همسر, در ساعت 17:42 | |
بعض القصص التعلیمی

 

ضع الكأس … وارتح قليلاً
 
 
 
في يوم من الأيام كان محاضر يلقي محاضرة عن التحكم بضغوط وأعباء الحياة لطلابه فرفع كأساً من الماء وسأل المستمعين: ما هو باعتقادكم وزن هذه الكأس من الماء؟
وتراوحت الإجابات بين 50 جم إلى 500 جم
فأجاب المحاضر: لا يهم الوزن المطلق لهذا الكأس، فالــوزن هنا يعتمد على المدة التي أظل ممسكاً فيها هذا الكأس، فلو رفعته لمدة دقيقة لن يحدث شيء ولو حملته لمدة ساعة فسأشعر بألم في يدي، ولكن لو حملته لمدة يوم فستستدعون سيارة إسعاف. الكأس له نفس الوزن تماماً، ولكن كلما طالت مدة حملي له كلما زاد وزنه.

فلو حملنا مشاكلنا وأعباء حياتنا في جميع الأوقات فسيأتي الوقت الذي لن نستطيع فيه المواصلة، فالأعباء سيتزايد ثقلها. فما يجب علينا فعله هو أن نضع الكأس ونرتاح قليلا قبل أن نرفعه مرة أخرى.

فيجب علينا أن نضع أعباءنا بين الحين والآخر لنتمكن من إعادة النشاط ومواصلة حملها مرة أخرى.

فعندما تعود من العمل يجب أن تضع أعباء ومشاكل العمل ولا تأخذها معك إلى البيت، لأنها ستكون بانتظارك غداً وتستطيع حملها  بأذن اللــــــــه
 
 


قد لا تكون المشكلة عند الآخرين بل عندنا نحن!!!!

يحكى بأن رجلاً كان خائفاً على زوجته بأنها لا تسمع جيداً وقد تفقد سمعها يوماً ما  فقرر بأن يأخذ رأي طبيب الأسرة قبل عرضها على أخصائي.
قابل طبيب الأسرة وشرح له المشكلة، فأخبره الدكتور بأن هناك طريقة تقليدية لفحص درجة السمع عند الزوجة وهي بأن يقف الزوج على بعد 40 قدماً من الزوجة ويتحدث معها بنبرة صوت طبيعية.. إذا استجابت لك وإلا اقترب 30 قدماً، إذا استجابت لك وإلا اقترب 20 قدماً، إذا استجابت لك وإلا اقترب 10 أقدام وهكذا حتى تسمعك.

وفي المساء دخل البيت ووجد الزوجة منهمكة في إعداد طعام العشاء في المطبخ، فقال: الآن فرصة سأعمل على تطبيق وصية الطبيب.
فذهب إلى صالة الطعام وهي تبتعد تقريباً 40 قدماً، ثم أخذ يتحدث بنبرة عادية وسألها:
“يا حبيبتي.. ماذا أعددت لنا من الطعام؟”.. ولم تجبه..!!
ثم أقترب 30 قدماً من المطبخ وكرر نفس السؤال:
“يا حبيبتي.. ماذا أعددت لنا من الطعام؟”.. ولم تجبه..!!
ثم أقترب 20 قدماً من المطبخ وكرر نفس السؤال:
“يا حبيبتي.. ماذا أعددت لنا من الطعام؟”.. ولم تجبه..!!
ثم أقترب 10 أقدام من المطبخ وكرر نفس السؤال:
“يا حبيبتي.. ماذا أعددت لنا من الطعام؟”.. ولم تجبه..!!

ثم دخل المطبخ ووقف خلفها وكرر نفس السؤال:  “يا حبيبتي..ماذا أعددت لنا من الطعام؟”.

فقالت له …….”يا حبيبي للمرة الخامسة أُجيبك… "دجاج بالفرن
 
(  المشكلة ليست مع الآخرين أحياناً كما نظن.  . ولكن قد تكون المشكلة معنا نحن   ..!! )

أحد الطلاب  في إحدى الجامعات في كولومبيا حضر أحد الطلاب محاضرة مادة الرياضيات .. وجلس في آخر القاعة   (ونام بهدوء ) وفي نهاية المحاضرة استيقظ على أصوات الطلاب .. ونظر إلى السبورة فوجد أن الدكتور كتب عليها مسألتين فنقلهما بسرعة وخرج من القاعة وعندما رجع البيت بدء يفكر في حل هذه المسألتين ..  كانت المسألتين صعبة فذهب إلى مكتبة الجامعة وأخذ المراجع اللازمة ..
وبعد أربعة أيام استطاع أن يحل المسألة الأولى .  وهو ناقم على الدكتور الذي أعطاهم هذا الواجب الصعب !!
وفي محاضرة الرياضيات اللاحقة استغرب أن الدكتور لم يطلب منهم الواجب ..  فذهب إليه وقال له : يا دكتور لقد استغرقت في حل المسألة الأولى أربعة أيام  وحللتها في أربعة أوراق  تعجب الدكتور وقال للطالب : ولكني لم أعطيكم أي واجب !!
والمسألتين التي كتبتهما على السبورة هي أمثلة كتبتها للطلاب  للمسائل التي عجز العلم عن حلها ..!!
ان هذه القناعة السلبية جعلت الكثير من العلماء لا يفكرون حتى في محاولة حل هذه المسألة .. ولو كان هذا الطالب مستيقظا وسمع شرح الدكتور لما فكرفي حل المسألة .  ولكن رب نومة نافعة ...  ومازالت هذه المسألة بورقاتها الأربعة معروضة في تلك الجامعة

 
[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:قصه,قصص,, در ساعت 17:1 | |
زن آزمند (طمعکار)

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.

شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها! زن مشتاقانه انتظار می‌کشد، تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفتر خانه مرد رو به زن کرده و میگوید: حال که جدا شدیم. تنها به یک سوالم جواب بده. چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی؟
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت: آری
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که با او وعده دارم، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود که نوشته بود: "فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر"
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار را از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات دهد!
[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:داستان,طلاق,مهریه, در ساعت 16:23 | |
در چه زمينه هائي ايران در جهان مقام اول را دارد؟
 
1- بيشترين توليد پسته
2- بيشترين توليد خاويار
3- بيشترين توليد خانواده توت
4- بيشترين توليد زعفران (80% کل توليد جهانی)
5- بيشترين توليد زرشک
6- بيشترين توليدميوه آلويي (از قبيل شفت وگيلاس وغيره ) 
7- بالاترين دمای ثبت شده روی سطح زمين (70.7 درجه سانتيگرد در کوير لوت)
8- بيشترين تلفات انسانی در سرما و کولاک برفی (4000 نفر در کولاک سال 1350 کشته شدند، ميزان بارش برف 8 متر در 5 روز)
9- بيشترين نسبت زن به مرد در مدارس و دانشگاه ها (1.23 زن در مقابل هر مرد)

10- بالاترين ميزان تشعشات زمينی، با شدت سالانه 260 ميلی سيورت در رامسر (مقايسه= يک عکس راديوگرام سينه 0.05 ميلی سيورت، ميدانهای اطراف چرنوبيل 25 ميلی سيورت)
11- بيشترين تعداد زمينلرزه های بزرگ (بالای 5.5 ریشتر)
12- دقيقترين تقويم دنيا (تقويم جلالی)
13- بيشترين تعداد تغيير پايتخت در طول تاريخ (تهران سي و دومين پايتخت ايرانست)
14- کهنترين کشور دنيا (تاسيس شده در 3200 سال قبل از ميلاد مسيح)
15- ميزبان بزرگترين جميعت مهاجر جهان (اکثرا عراقی و افغانی)
16- بزرگترين توليد کننده فيروزه
17- بزرگترين منابع روی در جهان
18- بزرگترين توليد کننده و صادر کننده فرش های دست بافت (75% کل توليد جهانی)
19- بيشترين شتاب پيشرفت توليد علم و تکنولوژی در جهان (340000% رشد در طول 37 سال 1349-1387، شتاب رشدی يازده برابر متوسط جهان در سال 1388, رشد سالانه کنونی 25.7%)
20- بزرگترين سيستم بانکی اسلامی (کل سرمايه 236 ميليارد دلار)
21- بالاترين ميزان وابستگی به انرژی (بيشترين اتلاف انرژی در جهان)
22- بزرگترين منابع انرژی هيدروکربن (گاز و نفت با هم، با ارزش 14000 ميليارد دلار بر حسب قيمت جهانی 75 دلار هر بشکه نفت)
23- بالاترين تناسب ذخاير به توليد برای نفت در جهان(با ميزان توليد کنونی ايران معادل 89 سال ذخاير نفتی دارد)
24- ارزانترين پايتخت جهان (طبق تحقيق شبکه خبری سي ان ان تهران ارزانترين پايتخت جهانست)
25- بزرگترين فوران چاه نفت در تاريخ (نشت چاه نفتی قم در سال 1335 سه ماه ادمه داشت با فوران روزی 125000 بشکه نفت، ارتفاع فوران 52 متر، مقايسه با نشت نفتی خليج مکسيکو با خروج سه ماه 53000 بشکه در روز) 
26- بالاترين آلودگی ديوکسيد گوگرد در هوای شهری
27- قديميترين منبع مصنوعی يا ساختگی آبی جهان با قدمت 2700 سال (قنات گناد آباد هنوز هم آب 40000 نفر را فراهم ميکند)
28- بزرگترين مجموعه جواهرات در جهان (جوهرات شاهی ايران در موزه بانک مرکزی ايران بزرگترين گنجينه جوهرات جهانست)
29- کهنترين امپراتوری جهان (هخامنشيان اولين ابرقدرت تاريخ بودند و در اوج قدرت بر 44% کل جميعت جهان حکومت ميکردند که اين بالاترين درصد جميعت تحت يک دولت در تاريخ هم هست)
30- بيشترين تعداد تلفات در جنگ شيميايی (100000 کشته و 100000 زخمی در جنگ با صدام، ايران همچنين دومين رتبه تلفات تاريخ را بر اثر سلاح های کشتار دست جمعی بعد از ژاپن دارد)
31- بيشترين تعداد و تناسب شيعه گان در جهان (89% جميعت ايران)
32- بالاترين رشد مصرف گاز طبیعی 
33- بيشترين رشد تعداد خودروهای گازسوز

 

[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:ایران,گینس, در ساعت 15:3 | |
ساعت جالب.سرگرمی

روی لینک پایین کلیک کنید

http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/8/16/155486_922.swf

[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:سرگرمی, در ساعت 1:51 | |
خانمهای ایرانی
یه پسر انگلیسی به پسر ایرانی میگه:چرا خانوماتون با مردا دست نمیدن؟
یعنی انقدر مرداتون شهوت پرستن؟
پسرایرانیه میگه:چرا هر مردی نمیتونه دست ملکه شمارو لمس کنه؟
پسر انگلیسی عصبانی میشه و میگه:ملکه فرد عادی نیست فقط با افراد خاص دست میده.
پسر ایرانی میگه:خانوم های سرزمین من همه ملکه اند...


 

[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:خانم,ایران, در ساعت 1:2 | |
لطیفه های بهداشتی
ديشب خواب ديدم ازدواج كردم صبح بلند شدم صدقه دادم! 
 
 
دعاي خانم ها: خدايا به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم، صبر بده تا تحملش كنم، اما قدرت نده كه ميزنم لهش ميكنم
 
ترجیح میدهم در فیس بوک باشم و به درس خواندن فکر کنم تا اینکه در حال درس خواندن باشم و به فیس بوک فکر کنم.
(یکی از فامیل های دور دکتر شریعتی).

يه روز معلم به شاگرداش ميگه: بچه ها بيايد بريم براي اومدن بارون دعا کنيم.
بچه ها میگن: دعاي ما که برآورده نمي شه!
معلم ميگه: چرا؟ دعاهاي شما برآورده مي شه!
بچه ها میگن: اگه دعاي ما برآورده مي شد که تا الان شما صد بار مرده بودین.


پلیس جلو یه ماشین رو می گیره و میگه: چون از صبح اولین كسی هستی كه كمربند ایمنی بستی برنده 60 هزار تومن پول شدی. حالا می خوای باهاش چیكار كنی؟
مرد میگه: میرم گواهینامه می گیرم.
زنش سریع میگه: جناب سروان، به حرفاش گوش ندین، این وقتی اكس می زنه پرت و پلا
میگه.
بچّشون از اون پشت میگه: بابا نگفتم با ماشین دزدی قاچاق نكنیم؟
یه صدا از صندوق عقب میاد: از مرز رد شدیم یا نه؟
 
 
 
 
 
 
یارو رو به زور وادار به نماز خوندن مي كنن. بعد مي بينن نشسته داره همين جوري دعا مي كنه. ميرن گوش ميدن مي بينن ميگه: خدايا! اينا منو به زور وادار كردن به نماز خوندن، تو خودت قبول نكن.

 

 

 

 
 

 

 

 

 
یک روز مردی با عجله پیش دکتر می رود و می گوید: سلام دکتر! زود بیا، آپاندیس زنم درد گرفته است. دکتر می گوید: من که یک هفته پیش آپاندیس زنتان را عمل کردم، مگر می شود یک زن دو تا آپاندیس داشته باشد؟ آن شخص می گوید: نه، ولی یک مرد که می تواند دو تا زن داشته باشد.


به غضنفر میگن: خدا رو میشناسی؟ میگه: وقتی رفت و آمد نباشه از کجا بشناسم!

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:جوک,لطیفه,طنز, در ساعت 1:43 | |
دانستنیهای خانه داری4
برای جلوگیری از آسیب دیدن انگشت هنگام کوبیدن میخ بر دیوار از شانه سر استفاده کنید
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/lead-358/
 
خط و خش روي وسايل چوبي را با كشيدن گردو بر روي آنها برطرف كنيد
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-0/
 
 
كاسه بلور يا چيني مي تواند براي موبايل شما نقش آمپلي فاير را بازي كند
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-11/
 
 
 
 
براي جلوگيري كردن از سررفتن شيرجوش، يك قاشق چوبي برروي آن قرار دهيد
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-6/
 
 
 
به جاي خريد حوله هاي سر طي تميز كننده ي كف، از دستمال كهنه هاي آشپزخانه استفاده كنيد
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-3/
 
 
 
 
هنگام دريل كاري ديوار، از برچسب هاي كاغذي براي جمع آوري گچ و خاك استفاده كنيد
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-2/
 
 
 
 
براي پيدا كردن اشياء قيمتي ريز، يك جوراب را با كش لاستيكي به سر جاروبرقي زده  و كف محل را جارو كنيد
 
http://thechive.com/2012/02/27/a-few-simple-solutions-to-everyday-problems-16-photos/quick-fix-1/
[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:خانه داری,دانستنیها, در ساعت 1:36 | |
سه پیشنهاد

آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.

کتاب پرسه در حوالی زندگی از لهستان ، روایت مصطفی مستور،

با تشکر از آقای دکتر مجید سبزه پرور

[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:داستان,حکایت, در ساعت 12:41 | |
بهشت و جهنم

روزي يک مرد با خداوند گفتگویی داشت:'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!'
هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، به همنوع خود مهرباني نماييد، همسايه خود را دوست بداريد، زيرا که هيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملکوت الهي) نخواهد شد.
 
 
[+] نوشته شده توسط رضا در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:بهشت,جهنم,خدا, در ساعت 18:3 | |
قدرت فکر
 مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...! وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.  فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم... ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد... بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟   و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد
...
شرح حکایت هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد. بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... هيچوقت نبايد فراموش كنيم كه ما به چيزي كه فكر ميكنيم ميرسيم نه به چيزي كه دوست داريم. هميشه يك حس خوب ,  يك فكر خوب به دنبال مي‌آورد . پس حس خود را سرشار از عشق و شوق كنيم و مثبت اندیش باشیم.قانون جذب به ما مي گويد كه در زندگي به همان چيزهايي مي رسيم كه بر روي آنها تمركز مي كنيم و به آن انرژي مي دهيم. چه بخواهيم و چه نخواهيم به هر چيزي كه فكر كنيم در زندگي برايمان متجلي خواهد شد.  به عبارت ديگر بر روي هر چيزي كه تمركز كنيم آن را به زندگيمان فرا خوانده ايم.   دنيا و هستي از روي طبيعت و ذات خود براي كساني كه آن را سخت و پيچيده فرض مي كنند سختي و پيچيدگي بيشتري فراهم مي سازد و براي آنها كه امورات را ساده و حل شدني و قابل عبور فرض مي كنند شرايطي ساده و فارغ از هر گونه پيچيدگي و سختي مهيا مي سازد. هر طوري كه با عالم و كاينات برخورد كني همانطور جواب مي گيري! و اين قانون خداوند است . البته شما بايدخودتان نيز به سمت چيزهايي که مي خواهيد حرکت کنيد.   به جملات و مثل هاي زير دقت كنيد:   بخند تا دنيا به رويت بخندد! مار از پونه بدش مي آيد ، در لانه اش سبز مي شود! كبوتر با كبوتر ، باز با بازكند همجنس با همجنس پرواز درخت از ريشه اش آب مي خورد آدميزاد از باطنش

همينطور از حضرت علي(ع) نقل شده است كه:   در امور زندگي خود تفكر كن،آرام باش، توكل كن و  سپس آستين ها را بالا بزن؛ خواهي ديد كه خداوند زودتر از تو دست به كار شده است   .
و مولانا مي گويد:  پس زبان همدلي خود ديگر است - همدلي از همزباني خوش تر است  
و از همه زيباتر در قرآن كتاب زندگي آمده است:   و قال ربكم ادعوني استجب لكم پروردگار شما گفته است : مرا بخوانيد تا خواسته هايتان را اجابت كنم و برآورده نمايم.
 و در حديث قدسي آمده است كه خداوند مي فرمايد: هر كس يك وجب به سوي من آيد يك گام به سوي اوخواهم رفت و هركس گامي به سوي من آيد، دو گام به سويش برخواهم داشت و هر كس آهسته به سويم آيد، شتابان به جانبش خواهم رفت.  
آنچه از اين جملات دريافتيد همان قانون جذب يا قانون يقين است.
قانون جذب مي گويد  : وقتي به چيزي فكر مي كني ، چه آن چيز را بخواهي و چه نخواهي ، همين فكر كردن و همين تمركز كردن روي آن چيز باعث مي شود كه بلافاصله در بخشي از كاينات آن چيز واقعي شود!  
اين يعني ما انسان ها در درونمان از يك قابليتي برخورداريم به نام قدرت تبديل فكر و نيت به اشيا و اتفاقات حقيقي و واقعي و فيزيكي.  
و بر اساس سخن ارزشمند زیر افكار ما در نهايت تبديل به سرنوشتمان ميشود:

مراقب افکارت باش که گفتارت میشود مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود
 مراقب رفتارت باش که عادتت میشود
مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود
امام علی(ع)
[+] نوشته شده توسط رضا در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:فکر,فکار,رفتار,عادت, در ساعت 14:46 | |
Interview with god
I dreamed I had an Interview with god
 So you would like to Interview me? “God asked”
If you have the time “I said”
God smiled
My time is eternity
What questions do you have in mind for me
What surprises you most about humankind
Go answered …
That they get bored with childhood
They rush to grow up and then long to be children again
That they lose their health to make money
And then lose their money to restore their health
By thinking anxiously about the future That
They forget the present
Such that they live in neither the present nor the future
That they live as if they will never die
 
And die as if they had never lived
 
God’s hand took mine and we were silent for a while
 
And then I asked …
 
As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
 
God replied with a smile
 
To learn they cannot make anyone love them
 
What they can do is let themselves be loved
 
learn that it is not good to compare themselves to others
 
To learn that a rich person is not one who has the most
 
But is one who needs the least
 
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
 
And it takes many years to heal them
 
To learn to forgive by practicing forgiveness
 
To learn that there are persons who love them dearly
 
But simply do not know how to express or show their feelings
 
To learn that two people can look at the same thing and see it differently
 
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
 
They must forgive themselves
 
And to learn that I am here
 
Always

 

[+] نوشته شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:god, در ساعت 17:39 | |
گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 
 خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
 گفتم : اگر وقت داشته باشید 
 خدا لبخند زد ، وقت من ابدی است 
 چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
 چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
 خدا پاسخ داد …
 این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند 
 عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند  
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
 و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند 
 این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند 
زمان حال فراموش شان می شود 
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال 
 این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد 
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند 
 خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم 
 بعد پرسیدم …
 به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
 خدا دوباره با لبخند پاسخ داد 
 یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد 
 اما می توان محبوب دیگران شد 
 یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند 
 یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد 
 بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
 یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم 
 سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد 
 با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن  
 یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند  
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند 
 یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند 
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند  
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند 
و یاد بگیرن که من اینجا هستم 
 همیشه
[+] نوشته شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:خدا, در ساعت 17:24 | |
سرگرمی

سایت شبیه سازی راه رفتن زنان و مردان:

http://biomotionlab.ca/Demos/BMLwalker.html

[+] نوشته شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:سرگرمی, در ساعت 17:22 | |
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 15 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو
تير 1394
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سایت :
رضا
لينكستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , heidari.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com